با سرعتی همچو نو ر گام بر میدارمو به جایی رهسپار می شوم که نه از طلوع خبریست و نه از غروب.
می روم و از اینجا دور می شوماز دنیایی که با من بیگانه است وشاید من با ان بیگانه باشم.
می روم و چشمانم را به روی هر انچه که نمی خواهم می بندم.می روم تا به تنهایی قلبم واقعیت ببخشموهوای دلم را خالی از درد بی کسی کنم.می روم تا دره های سکوت تا دشت های غم و تا چشمه زارهای بغض.می روم تا انی باشم که خود می خواهم نه انچه که دیگران می خواهند.
می روم به دیاری که موجوداتش همه عاشقند و برای ابراز عشق مجبور به تکلم نیستند.می خواهم به جایی سفر کنم که گذر زمان هم نتواند عشق و محبت را کمرنگ کند.می خواهم به جایی سفر کنم که اگرچه ماهی یانش کوچکند اما وسعت قلبشان همانند دریایی ست که گاه از بی وفای ها خشمگین می شود
و گاه ارام ماسه های ساحل را نوازش می کند.می روم به جا ی که به ان تعلق دارم.چون دوست ندارم مهر تبعید شدگان بر پیشانی خسته ام نقش ببندد.
اینبار خداحافظی هم نمی کنم چون در این دنیا نه سلام کردن ها پایدار است و نه خداحافظی ها.
از همان ابتدا می دانستم که در این دنیا جایی برای من نیست به خاطر همین کوله بارم را بستم و رهسپار شدم.
من ...من رفتم.تنها و بی صدا.
اثری از نسیم.
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای ار گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ