عمری ز پی مراد ضایع دارم و ز دور فلک چیست که نافع دارم
با هرکه بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم(حافظ)
قاصدک...
غروب از راه رسیده بود.صدای تیک تاک ساعت در اتاق می پیچید.به کنار پنجره رفتم.همان پنجره ای که سهم بزرگی در تنهاییم داشت.پشت پنجره نه دریا بود و نه جنگل.حتی گلی هم به چشم نمی خورد.تنها قاصدک کوچکی پیدا بود که با زمزمه های باد می رقصید.قاصدک هم تنها بود.شاید تنهاتر از من. روزها و شبها میگذشتند او همچنان در سکوت به اوای ابرهای خاکستری گوش می داد.گاهی وقتها با خود می گفتم او را از ریشه اش جدا کنم ودر کنار پنجره بگذارم تا هم او را از تنهایی نجات دهم هم خودم را.از اتاق خارج شدم.در کنارش ایستادم .غم عجیبی در چهره اش خودنمایی می کرد.دستهایم را به طرفش دراز کردم.اما ناگهان او شکست و فرو ریخت.گویی فکر می کرد من هم امده ام پیغامی به او بسپارم.قلب کوچکش توانایی حمل این همه پیام غم انگیز را نداشت.تکه های قلبش روی دستانم خودنمایی می کرد.او نمی دانست که من هم در این دنیا تنهایم.
افسوس که این قاصدک هم تحمل نفسهای سردم را نداشت.
اثری از نسیم
به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها... (مصدق)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ