پاییز بود.برگها می ریختند.هوای دل من اما خیلی زودتر پاییزی شده بود.چشمانم را بستم با بغضی که مدتها بود راه تنفسم
را بسته بود قصری ساختم و با سکوت لبها یم تز یینش کردم.حیاط قصرم اما زیبا نبود.با اشک چشمانم گلهای پژمرده را ابیاری کردم.دوباره رشد کردند.جشنی گرفتم .همه امده بودند.با هدیه های دردست.یکی همان دروغی را برایم اورد که قلبم را شکسته بود.دیگری سبدی پر از فریب اورده بود.همان فریبهای که چشمانم را بارانی ساخت.خدای من چه می دیدم .تو هم امده بودی.راستی تو چه اوردی؟اری تو نگاه مهربانت را برایم هدیه اوردی.قدم برداشتم .برگها می ریختند.یک قدم تا تو... افسوس صدای قلبم رویای زیبایم را ویران ساخت...
اثری از نسیم.
گفتمش بی تو چه؟عکس رخسار چو ماهش داد.
گفتمش مونس شبهایم چه؟دستهء زلف سیاهش را داد. وقت رفتن همه را می بوسید
به من اما نگاهش را داد.
پایان