ای سرو بالای سهی کز صورت حال اگهی وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی اری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم (سعدی)
تا رهایی...
در ان غروب سردی که اخرین گل های باغچه پرپر میشدند تو امدی.تو امدی و احساس کردی من هستم غافل از اینکه مدتهاست که من از شهر عشق و دوستی سفر کرده ام.تو امدی و به اخرین زمزمه های سوزناک قلبم گوش دادی.حرفهایم گویای حرفی ناگفته بود.می دانستی از همه دلگیرم.چه شد که خودت را جدا از دیگران فرض کردی؟ از من پرسیدی مرا هم دوست نداری؟ هیچ نگفتم و تو اصرار کردی همانند بادی خشمگین که برگی را از درختی جدا می کند.ایا هنوز هم دوستت می داشتم.؟یادم امد که تو همراه غم های روزگار وارد قلبم شدی.من غم های دلم را دوست میداشتم.چون هیچگاه تنهایم نمی گذاشتند.تو هم قسمتی از غم هایم بودی.سوالت را تکرار کردی.ارام گفتم هنوز هم دوستت دارم.دوباره پرسیدی تا چه وقت عاشقم خواهم ماند ؟اینبار پاسخ دادم تا وقتی که غم درون قلبم زندگی می کند تو هم در خانه ی قلبم خواهی ماند هما بعد از ان...
به ادامهی حرفم توجهی نکردی.تو خوب می دانستی که غم هیچگاه مرا ترک نمی کند.!
چشمهای تو سکوت کردند اما سکوت چشمهای من همراه با بغض ابرهای خاکستری اسمان شکست.
اثری از نسیم
من تنهای تنها با درد های بیشمار خویش در توده ای یخی سکنا گذیده ام.(باخمن)
به سرو گفت کسی میوه ای نمی اری؟ جواب داد که ازادگان تهی دست اند.(سعدی)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ