وداع
هنگامی که با زندگی وداع کردم
می خواهم دست کم فانوسی باشم که جلو در خانه تو اویزان است و شب کمرنگ را روشن می کند.
یا می خواهم در بندری که در ان کشتی های بزرگ خفته اند و دوشیزگان جوان می خندند
در ابراهی تنگ و کثیف بیدار شوم و به انسان تنهایی که راه می سپارد چشمک بزنم.(ولفگانگ برشرت)
پرهای زمزمه
مانده تا برف زمین اب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونهی چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه اواز پری می رسد از روزن منظومهی برف
تشنهی زمزمه ام.
مانده تا مرغ سر چینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال تشنه ی زمزمه ام ؟
بهتر ان است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم.(سهراب سپهری)