فردای دگر...
هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می نهم از منزل پای حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زانکه هرگز به جمال تو در اینه ی وهم متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه ی عذرایی بود منم امروز و تو یی وامق و عذرای دگر
وقت ان است که صحرا گل و سنبل گیرد خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون ای تا فراق از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش اید گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر
باز گویم: نه که دوران حیات این همه نیست سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر (سعدی)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ