پنجره...
نویسنده: نسیم(پنج شنبه 85/11/12 ساعت 8:1 عصر)
پنجرهای رو به...
در ظلمت این شب ظلمانی فرو رفته بود همچون قطره ی اشکی که در تاریکی چشمهای سیاهش می درخشید.
همیشه در سکوت به اوازی که خود وی خواند گوش می داد. خسته بود .خسته تر از پرنده ای که رنج سفر را به جان
می خرید تا جوجه هایش در امان باشند.تنها بود.لیکن تنهایی را دوست می داشت زیرا جزیی از وجودش شده بود.
از گفتن کلماتی همچون تنهایی و سکوت وخستگی خسته شده بود.پس نا گاه سکوت کرد.برای همیشه.زیرا نگفتن
حرفهایی که خریداری نداشت از گفتنش بهتر بود.گاهی دلش برای ان دوست کوچک بی زبان تنگ می شد.البته او هم
زبان داشت اما زبانش مثل اینان تیز و برنده نبود.با رفتنش دیگر تنهای تنها شده بود.با تنهاییش با اشک هایی که هیچوقت
جرات بیرون امدن نداشت و با سکوت لبهایش پنجره ای ساخت رو به تمام ارزوهایی که در قلبش همانند گلی پرپر شده بودند و او گلبرگ های پژمرده شده در بسیط ان حیاط تاریک را می شمرد.یک دو سه... نه. گویا تمامی نداشت.و او همچنان می شمرد و چشمهایش در هبوط ان لحظه های تلخ فرو می رفت و غم و اندوه چون ریسمانی راه تنفسش را مسدود می کرد.و او همچنان می شمرد گل های نشکفته پرپر ارزوهایش را.به راستی به خاطر کدامین گناه؟او هم می دانست بزرگترین گناهش بی گناهی اش است.
قطرات اشک راه دیدنش را مسدود کردند.چشمهایش را محکم بست تا اشکهایش جاری نشوند.زیرا می دانست اگر بگرید اب تمام گلبرگهای پژمرده ارزوهایش را با خود خواهد برد.و این تنها چیزی بود که او داشت.اینبار با چشمهای بسته می شمرد
یک دو سه....(نسیم)
پنجره
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر ابی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند.
و می شود از انجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد.
یک پنجره برای من کافیست.(فرخزاد)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ